• وبلاگ : به دنبال چيزي مي گردم!!!
  • يادداشت : ?زندگي چيست؟?
  • نظرات : 0 خصوصي ، 2 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    يك ثانيه از عمر دراز شب يلدا. باعث شده تا صبح به يادش بنشينيم.
    ده قرن زعمر پسرفاطمه بگذشت. يك شب نشد از داغ فراقش بنشينيم.
    جهت تعجيل در فرج يلدايي ترين تنهاي عالم، صلوات...

    مردي با دوچرخه به خط مرزي مي رسد.
    او دو کيسه بزرگ همراه خود دارد.
    مأمور مرزي مي پرسد : « در کيسه ها چه داري؟». او مي گويد: " شن" !
    مأمور او را از دوچرخه پياده مي کند و چون به او مشکوک بود ، يک شبانه روز او را بازداشت مي کند ، ولي پس از بازرسي فراوان، واقعاً جز شن چيز ديگري نمي يابد!
    بنابر اين به او اجازه عبور مي دهد.
    هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پيدا مي شود و مشکوک بودن و بقيه ماجرا.. .
    اين موضوع به مدت سه سال هر هفته تکرار مي شود و سپس آن مرد ديگر در مرز ديده نمي شود.
    سالها بعد مأمور در شهر او را مي بيند و پس از احوال پرسي ، به اومي گويد : من بازنشسته شده ام اما هنوز هم به تو مشکوکم ؛ راستش را بگو چه چيزي را از مرز رد مي کردي؟
    قاچاقچي مي گويد :
    دوچرخه!
    "بعضي وقت ها موضوعات فرعي ، ما را به کلي از موضوعات اصلي غافل مي کند."